الیسا به مهدکودک می رود
الیسای عزیزم؛
امروز شنبه شانزدهم مردادماه برای اولین بار از محیط امن خانه دور شدی و قدم به محیطی گذاشتی که مستقل شدن و اجتماعی شدنت را بهمراه دارد.
دختر شیرین زبانم، روابط عمومی بسیار عالی داری و خیلی خوب با اطرافیانت بخصوص همسن و سالهای خودت ارتباط برقرار می کنی، به همین خاطر با بابا سعید تصمیم گرفتیم با ثبت نام در مهدکودک بصورت نیمه وقت، از آموزشهای بیشترو تجربه ای فراتر از خانه بهره مند بشی.
بعد از چند روز تحقیق و بررسی و یک روز تجربه مهد بصورت آزمایشی، امروز شما فرشته کوچک و دوست داشتنی رو با کلی دلهره روانه مهد کردم اما قلبم داشت از جا کنده میشد و چشمام هم پر از اشک بود ولی به زور خندیدم و سعی کردم به شما اعتماد به نفس بدم تا آروم بری مهد
خانم مدیر هم به من گفت مطمئن باشم و بهشون اعتماد داشته باشم.
مثل بچه ها شده بودم! میترسیدم! یاد اولین روزهای مدرسه رفتن خودم افتاده بودم
دلم میخواست پیشت بمونم،
دلم میخواست خودم ببرمت سر کلاس،
دلم میخواست بغلت کنم و بهت بگم که همیشه همراهتم،
دلم میخواست بهت بگم نمیذارم برات اتفاقی بیفته
دلم خیلی چیزها میخواست! ولی این ها خواسته دل بود.
و عقلم بهم نهیب میزد. اگه دنبالت بیام به این عادت میکنی که همیشه کنارت باشم
باید یاد بگیری روی پای خودت بایستی
خلاصه به حرف عقلم گوش دادم و از مهد بیرون اومدم. تا ظهر تو اداره حال خودم رو نمیفهمیدم!! همش به ساعت نگاه میکردم چند بار زنگ زدم مهد احوالتو پرسیدم
هی با خود میگفتم اگر الان گریه کنه چکار کنم؟
خلاصه ظهر که مامان جون رضوان اومده بود دنبالت تازه خندون هم بود ی ؛ نمیخواستی بیای میگفتی میخوام بازی کنم.
وقتی اومدم خونه دیدم دوست داشتی مهد رو و کلی هم بازی کردی ،نفس راحتی کشیدم!!
خدا کنه محیط مهد برات همین جور جذاب بمونه و زود خسته نشی
ورودت به زندگی اجتماعی مبارک دختر خوب و نازنینم، امیدوارم هر روز شاهد رشد و بالندگیت باشیم.