الیساالیسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

الیزابت

بنمای رخ که قند فراوانم آرزوست

  سلام  عزیز دل مامان،  امشب آخرین شبیست  که مهمون دل مامانی دلم برای این روزها واین لحظه ها تنگ میشه خودت خوب می دونی که در این 9 ماه چه بر من گذشت    چه عاشقی ها که من با تو نکردم، چه لذت ها که نبردم و حالا همه چیز رو به اتمام است، این هم زیستی عاشــــقانه ی من و تو اما چاره ای نیست قشنگ من، باید بیایی بیایی و بشوی ثمره ی عشق من و پدرت بشوی تمام ما  فردا انشالله به لطف خدا از وجودم جدا و زمینی میشی فردا میتونم ببینمت ببینم اون موجودی که تو وجودم وول میزد و ذره ذره بزرگ میشد میشه دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و ببوسم؟ میشه صورتمو به صورتت بچسبونم و با لب...
24 تير 1393

ان ابی رحیمً ودود

  پروردگارم : پروردگارم از تو می خواهم کمک کنی تا زندگی کودک نازنینم سرشار از بهترینها باشد . معبود من ، از تو می خواهم در سخت ترین لحظات یاریگرش باشی تا همیشه بتواند همچون نوری در تاریکترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشد و در ناممکن ترین موقعیتها عاشقانه مهر بورزد . معبود من بابت تمام نعماتی که از زمان خلقتم تا کنون به من عطا کردی متشکرم . خدایا دلم به سان قبله نماست ؛ وقتی عقربه اش به سمت “تــــو” می ایستد ، آرام می شود ای خدا کیست که مزه شیرینی دوستیت را چشیده باشدوغیر تو را بجای تو اختیار کند. و آن کیست که به مقام قرب تو انس یافته و لحظه ای از تو روی گردانیده باشد ؟ مهربان من ، نکند...
22 تير 1393

بهشت رویاهای دخترانه مسافری کوچک

  مادر پیش از این واژه ای بود که صدا میکردم و آغوشی بود که در آن قرار میگرفتم   دستهایی که نوازشم میکردند و سینه ای که تمام جهانم و سنگ صبورم بود. مادر را که می نوشتم تنها به خوشبختی دختری فکر میکردم که زیر سایه این واژه زندگی میکند. آرزوهایم را به آسمان مادر وصله میزدم و رویاهایم را در وسعت شانه اش میدیدم.   اما...   حالا که تو در جاده آمدنی احساس می کنم کسی مرا از دورها صدا می زند و چه واژه آشنایی. چه آهنگ دلنشینی و همچنان کسی مرا صدا میزند : مادر ! و من هنوز باورم نمیشود که کسی آمده است تا تمام کودکی مرا با خود ببرد و تمام مادرانگی مادرم را به من هدیه کند. &nb...
14 تير 1393

فقط چند روز مانده

الیسای مامان سلام، دیروز بهمراه  بابا سعید رفتیم  پیش دکترت، معاینات متداول انجام شد. خانم دکتر از همه چیز راضی بود. دخترم  تارخ زایمان مامان دیروز تعیین شد و هماهنگی های لازم با بیمارستان  مربوطه انجام شد   خدایا ، در باورم نمیگنجدیعنی فقط چند روز باقی مانده !   چند روز تا پایان انتظار   چند روز تا لحظه دیدار   چند روز تا مادر شدن   چند  روز تا شروع لحظه های ناب اولین بار ها    چند روز تا تجربه های جدید باور نکردنی    چند روز تا آغاز مسئولیت های ناشناخته    چند روز تا درک عشق مادری    چند روز...
8 تير 1393

این روزها عاشقم

این روزها عاشقم عاشق خانه ام ، همسرم و نازنینی که تا چند روز دیگر مهمان خانه مان میشود این روزها سخت عاشقم عاشق لحظه های ناب زندگی ام که این روزها تک تک لحظه های زندگی ام ناب ناب است این روزها شاه بیت غزلهایم   کودکی است که نفس نفس انتظار آمدنش را میکشم این روزها به لحظه های دونفره مان گرد نقره ای عشق میپاشیم این روزها عاشقم عاشق همین چند صباحی که از دونفره ماندنمان باقی مانده... این روزها آغوشمان را صیقل میدهیم برای حضور فرشته ای که پاک است و پاکی را به قلب هایمان هدیه کرد این ر...
6 تير 1393

مسافر کوچولو

سلام  الیسای مامان‌، مسافر كوچك من   خوش قدم باشی فرشته کوچولو   مامان جان سفرت دارد به آخر میرسد  و من چه حس و حال غریبی دارم   برای آمدن به این دنیای زیبا آماده ای؟ما که بیصبرانه انتظارت را میکشیم   انتظار بوییدن و بوسیدن و در آغوش کشیدنت را   وای چه لذتی در وصال  تو نهفته است   دقایق ! آهسته تر ، این همه شتاب از برای چیست؟   من و دخترم  چه روزها و شب ها که با هم داشته ایم   دلم برای تکان هایت تنگ خواهد شد   دلم برای همه این روزهای با هم بودن تنگ خواهد ش...
1 تير 1393

اندکی صبر سحر نزدیک است

دخترم الیسا   روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...    دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان...   دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن...   دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت...   دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود...   دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند...   نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت   ...
29 خرداد 1393

وام مادرانه

درست زمانی که بین همه اگرها و بایدها و چون و چراها مصمم میشوی بنشینی و بر سر سجاده و مهر  ازخدا نام مادررا التماس کنی، آن زمان است که خدا نعمتش را، رحمتش را  بر سرت تمام کند و نام زیبای مادر را برازنده باقی اسمت کند . و فصلی دیگر از کتاب زندگی شروع می شود.یکی می آید که تو به لطف بودنش بهترین حس ها راتجربه می کنی وبه ضمانتش وام مادرانه میگیری...   به همین سادگی ، خودت به میل خودت ، خود را ازدفتر اولویت ها ، داوطلبانه خط میزنی و یک نفر را مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی...   درست مثل مادرم   یادم بماندکه همه اینها خستگی دارد...نگرانی دارد...ازخودگذشتگی دارد...ا...
28 خرداد 1393

پول تو جیبی

بابا که شدم   به دخترم  پول تو جیبی نمیدم   تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم   موهاش بخوره تو صورتم در گوشم پچ پچ کنه   بگه بابایی بهم پول میدی؟   میخوام برم  یه چیزی بخرم   منم موهاشو بزنم کنار، ماچش کنم بگم  برو از جیبم بردار  بابایی   آخ که چه حالی میده     ...
19 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به الیزابت می باشد