بنمای رخ که قند فراوانم آرزوست
سلام عزیز دل مامان، امشب آخرین شبیست که مهمون دل مامانی دلم برای این روزها واین لحظه ها تنگ میشه خودت خوب می دونی که در این 9 ماه چه بر من گذشت چه عاشقی ها که من با تو نکردم، چه لذت ها که نبردم و حالا همه چیز رو به اتمام است، این هم زیستی عاشــــقانه ی من و تو اما چاره ای نیست قشنگ من، باید بیایی بیایی و بشوی ثمره ی عشق من و پدرت بشوی تمام ما فردا انشالله به لطف خدا از وجودم جدا و زمینی میشی فردا میتونم ببینمت ببینم اون موجودی که تو وجودم وول میزد و ذره ذره بزرگ میشد میشه دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و ببوسم؟ میشه صورتمو به صورتت بچسبونم و با لب...