الیساالیسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

الیزابت

4 سال و 6 ماهگی الیسا

زمستان فصل سرما نیست زمستان فصل گرم عاشقان غرق در زیباییست زمستان فصل آغازیست که پایانش پر از شادیست ... دلبندم زمستان که می شود اولین چیزی که در ذهن تداعی می شود بارش برف و یخبندان و پوشیدن کلاه و دستکش و لباس های گرم پشمی و بافتنی است و البته کرسی هایی که امروزه، یا دیگر نیستند یا خیلی کم در خانه ها خودنمایی می کنند. الیسا جانم پنجمین زمستانی است که در کنارمان هستی و گرمای وجودت نگذاشته سرما را حس کنیم. هرسال با بزرگتر شدنت به درک بیشتری از دنیای اطرافت می رسی؛ الان فصل ها را به خوبی بلدی و میدانی که برف در فصل زمستان می بارد و همچنان منتظر برف هستی و هر روز می پرسی چرا برف نمیاد تا من آدم برفی درست کنم. این روزها حسابی در مهد مشغو...
25 دی 1397

شب یلدا 97

آخرین روز آذرماه که می شود پائیز عزم رفتن می کند تا سپیدی زمستان جایش را به برگ های زرد و قرمزی بدهد که شاهد لحظه های ناب عاشقی بوده اند و انتهای این روز بهانه ای ست برای برپایی جشن ها و دورهمی ها در جمع اقوام، دوستان و بزرگترها که با پهن کردن سفره یلدا و چیدن میوه های خوشرنگ و خوراکی های خوشمزه و گرفتن فال حافظ، شبی خاطره انگیز رقم می خورد تا به یادگار بماند بلندترین شب سال؛ که همین یک دقیقه بیشتر کنار هم بودن را باید غنیمت شمرد. الیسا جانم؛ از ته دل سپیدی و آرامش برف زمستان را برایت آرزو دارم تا با گرمای قلب پاکت برایت دلنشین باشد.   ...
30 آذر 1397

50 تا 53 ماهگی الیسا

دخترکم، یک روز دیگر از بیست و پنجمین ها شد و من چندماه است فرصت نکرده ام بنویسم از تو، از حس و حالت، از بودنت، از شیطنت ها و بازیگوشی ها و شیرین زبونی هایت. دلبندم بودنت در تمام لحظات چون نوری است که بر دلمان می تابد و به زندگیمان رنگ می بخشد؛ رنگ هایی از جنس عشق، آرامش، شادی و انرژی که همه و همه از درون تو فرشته کوچک سرچشمه می گیرد. الیسا جانم با شروع ماه مهر و آغاز سال تحصیلی، وارد پیش دبستانی یک شدی البته در همان مهدکودک فقط با این تفاوت که باید لباس فرم به تن کنی و من هر روز با دیدنت به این فکر می کنم که چقدر زود بزرگ شدی و کودکیت دارد تمام می شود و چشم برهم زدنی باید وارد جامعهی بزرگتری بشوی. دلبندم مثل روال هرسال پائیز یه سفر ...
25 آذر 1397

آغاز پنجمین سال زندگی

روز چهارشنبه 25 تیرماه 93 عقربه های ساعت، 8:20 را نشان می دهند، صدای طپش قلب بابا سعید و مامان جون ها رو میشه شنید، لحظه دیدار فرا رسیده است. خانم پرستار فرشته کوچکی را در آغوش گرفته به سمت منتظرین می آید. به راستی هیچ صحنه ای زیباتر از اشک شوق و لبانی که خدا را شکر میکنند در لحظه دیدار فرشته کوچکی که پا به این دنیای خاکی گذاشته است، هست؟ راستش اکنون که بعد از چهارسال آن لحظه ها را مرور می کنم باز هم اشک مجالم نمی دهد و نمی توانم بنویسم از آن لحظه های ناب و شیرین و تکرارانشدنی چراکه کلمات هم توان توصیف آن لحظات زیبا و عاشقانه را ندارند فقط با زبان قاصرم می توانم خداوندم را شاکر و شکرگزار باشم. الیسا جانم امروز به پنجمین سال زندگیت قدم می...
25 تير 1397
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به الیزابت می باشد