محو تماشای توام
گفته بودی:
که چرا محو تماشای منی؟
و چنان مات، که یک دم مژه بر هــم نزنی؟!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود، ناز چشمان تو، به قدر مژه بر هم زدنی.
مهــــربانِ بی حد و مرزمن
یاد گرفته ای که بوس کنی!
لبان صورتی رنگ ات را غنچه وار جمع می کنی و بوسه، هدیه می دهی.
می دانی؛با این بوسیدنت، افتاده نوازی می کنی.
اینکه ما را می بوسی، افتاده نوازی ست، و من چه می توانم بگویم از آن لحظه؟!
گاهی هم بوسیدنت، توام می شود با حرکت دستت.یعنی بوس می فرستی.
آغشته به تو می شود!
نفسم، روحم، بند بند وجودم...
وقتی در حصــار دستانت، بوسه باران می شوم.
جان و دل و قلبم به فدای تو و این همه کارهای دلکش تو...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی