بنمای رخ که قند فراوانم آرزوست

سلام  عزیز دل مامان،  امشب آخرین شبیست  که مهمون دل مامانی دلم برای این روزها واین لحظه ها تنگ میشه خودت خوب می دونی که در این 9 ماه چه بر من گذشت   چه عاشقی ها که من با تو نکردم، چه لذت ها که نبردم و حالا همه چیز رو به اتمام است، این هم زیستی عاشــــقانه ی من و تو

اما

چاره ای نیست قشنگ من، باید بیایی

بیایی و بشوی ثمره ی عشق من و پدرت

بشوی تمام ما

 فردا انشالله به لطف خدا از وجودم جدا و زمینی میشی

فردا میتونم ببینمت

ببینم اون موجودی که تو وجودم وول میزد و ذره ذره بزرگ میشد

میشه دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و ببوسم؟

میشه صورتمو به صورتت بچسبونم و با لبام صورتت رو نوازش بدم؟

میشه تو آغوشم بگیرمتو و شیره وجودمو بهت بنوشم؟

بیا که منتظرت هستیم

سلام من را به خدا برسان و بیا

بیاو بنمای رخ که قند فراوانم آرزوست

ان شاءالله  خوش قدم باشی ونامدار

فردا ساعت 6 صبح باید بیمارستان باشم

خیلی استرس ندارم عزیزم

ولی امشب چه شبی داره مامان

انگار امشب خدا مهمون خونمونه

اومده تو این شب ماه رمضون یه هدیه به من و بابا بده

میدونی الیسا جان یاد چی افتادم ؟ وقتی که داشتیم از شهر مدینه به سمت مکه میرفتیم و اون لحظه ای که وارد مسجد الحرام شدم  بابا سعید دستمو گرفته بود و منو جلو میبرد و من برای اولین بار میخواستم خانه خدا رو از نزدیک ببینم  وای که چه لحظه وصف نشدنی بود

وحالا تو که هدیه پروردگار منی برای من

برای دیدنت لحظه شماری میکنم

نمیدونم تا صبح میتونم بخوابم؟

 عزیزم  تو این چند سالی که از زندگی مشترک من و بابا سعید میگذره بهترین اتفاق های زندگیمون  در
  ایامی بوده که  متعلق به مولا علی (ع) بوده و حالا آمدن تو نیز هم. ما همه اینها رو از لطف خدا  و به فال نیک میگیریم و ان شاءالله که بتونیم پیرو راستین امام علی (ع) باشیم

یا علی مدد