46 ماهگی الیسا
الیساجانم سه سال و ده ماهه شدی و 1400 روز از تولد شیرینت میگذرد، از شروع حس ناب مادریم، از بوییدن و نوازش کردنت، از لحظه های خوب با تو بودن که تک تک لحظه ها شیرین است و ماندگار. چه زود گذشت و چه زود داری بزرگ میشی دخترک مهربانم.
الیسا عزیزم هنوز یه سری از کلمات رو پس و پیش تلفظ میکنی؛ بشباق (بشقاب)، تصافف (تصادف)، نمیشفَهمم (ترکیب نمی شنوم و نمی فهمم)، ماشاز (ماساژ)، سفره (سرفه)، جَرَده تب (درجه تب)، کُماد (پماد) و ...
دلبندم این روزها کمی کسالت داشتی و چند روز نتونستی به مهد بری ولی بعد سه روز انگار خودت هم دلت برای دوستانت تنگ شده بود گفتی میشه من برم مهد. یه آزمون استعدادیابی هم توی مهد انجام دادید که هنوز نتیجه اش نیومده، مربی زبانت از پیشرفتت راضیه.
توی این ماه تولد دوتا دایی ها بود که رستوران دعوت بودیم و کلی با شهریار بازی کردی و خوشحال بودی. وقتی تولد کسی میشه مرتب میپرسی تولد من کیه؟ برای تولد چند تا از دوست هات توی مهد هدیه بردی از اینکه تولده شادی میکنی، بابا سعید هم قول داده که امسال یه جشن تولد کوچیک هم توی مهد و در کنار دوست هات برات بگیره و از این موضوع خیلی خوشحالی و با ذوق این موضوع رو به مامان جونت گفتی و هر روز میپرسی امروز تولدمه؟
دختر عزیزم عاشقانه دوستت داریم ، ماهگردت مبارک