مستقل شدن الیسا با شروع فصل تابستان
الیسا عزیزم بعد از تجربه یک هفته ای که مردادماه 95 از رفتن به مهدکودک داشتی و بدلیل جابجایی مهد تا به امروز که دوباره تصمیم گرفتیم به مهد بری، پیش مامان جون عزیز و مهربونت بودی که با وجود تمام بازیگوشی ها و شیطنت هایت، با عشق و درنهایت آرامش با دختر کوچولو و دوست داشتنی اش و به قول خودش، با دوست و همدمش بازی می کرد و برات قصه می خواند و شعر و کلمات انگلیسی بهت یاد می داد.
این بار در آستانه 3 سالگی و احساس نیاز به آموزش و کسب مهارت های بیشتر و لزوم شناسایی استعدادهای درونیت و چندماه تحقیق و جستجو درباره مهدکودک ها، در یکی از مهدهای نزدیک ثبت نامت کردیم.
از شب قبل سعی کردم زودتر بخوابی تا صبح بتونی به موقع بیدار بشی و به قول خودت خستگیت در رفته باشه، صبح سوم تیرماه ساعت هفت و نیم روانه مهد شدیم و در همان ورودی مهد، در آغوشت گرفتم، بوسه بر گونه هایت زدم و با بغضی که فرو داده بودم از دختر نازنینم خداحافظی کردم. باوجود اینکه نگرانی ات رو از اینکه داری برای اولین بار تنهایی وارد مکان جدیدی میشی رو حس کردم ولی به روی خودت نیاوردی و دست در دست مربی رفتی و من ماندم با بغضی که دیگر نمی توانستم پنهان کنم و اشکهایی که بی اختیار سرازیر شده بود.
در طول روز دوبار با مهد تماس گرفتم و جویای حالت شدم و هربار گفتند که خوبی و مشغول بازی و درست کردن کاردستی. دلم آروم و قرار نداشت تا بعدازظهر ساعت سه و نیم که اومدم دنبالت و سریع اومدی توی بغلم و مرتب می پرسیدی مامان پس تو کجا بودی؟
الیسا جانم احساس می کنم این بار با مهدکودک رفتنت خیلی راحت تر کنار اومدی و البته این به خاطر درک بالایی است که داری چون خیلی خوب همه چیز رو متوجه میشی و حواست به همه چیز هست.
دختر عزیزم امیدوارم با رفتن به مهد، مهارت ها و روابط اجتماعیت بهتر و بیشتر پرورش پیدا کنه و هر روز شاهد رشد و بالندگیت باشیم.