حرفهای مادرانه
دختر نازنینم
این روزها که تو در حال بزرگ شدن هستی من بیشتر در فکر روزهای گذشته ام,
روزهایی که بوی تنت همنشین لحظه هایم بود
آن روزهای ناب تکرار ناشدنی را به هر چیزی ترجیح میدهم تا مبادا یادم برود.
نمی دانم زمان چه عجله ای دارد برای گذشتن .
نشانه های استقلال یکی یکی دارند از راه می رسند. براحتی میتوانی غلت بزنی و سرگرم اسباب بازی می شوی!
غذای کمکی ات را دوست داری و همین مرا کمی حسود می کند.
آن درک و فهم بالایت همیشه مایه تحسین من و باباست.
کنجکاوی هایت را دوست دارم ! مدام دست های ظریفت در پی لمس چیزی می دود !
دخترکم ! من دیوانه این دست هایت شده ام!!! بغل باز می کنی و من هستی را به آغوش می کشم ...
خدا چه عاشقانه بند بند این انگشت ها را آفریده است ...
و صدای خنده هایت خوش آهنگ ترین ملودی آفرینش است !
این روزها تو از همیشه شیرین تر شده ای, و در هر جایی که هستیم این تویی که می درخشی.
چند روز دیگر قرار است تو را از اولین و بزرگترین وابستگیت جدا کنم. الیسای عزیزم از چند روز دیگر تو
شش ماهه میشوی و من با اتمام مرخصی می بایست برگردم سر کار و این برای من بسی سخت است.
دنیای ما جای عجیبی ست دخترم. گاه باید از وابستگی و دلبستگی های عمیقت بگذری.
و این گذشتن ها آسان نیست...
ناز خاتون من ! دلم می خواهد بدانی که آغوش مادر تا همیشه جا برایت دارد هرچه قدر هم بزرگ شوی و مستقل
صبوری کن تا از این روزها بسلامت بگذری که بی شک روزهای بهتری در راهند!
خدای خوب من ! سپاس که این روزهای خوب را به من ارزانی داشتی