40 روزگی عزیزم

عزیزم خیلی مسرور و شادمانم که چهل روز ابتدایی زندگیت به خوبی سپری شد و تا امروز بجز کمی


نفخ و دل درد مشکل خاصی نداشتی.چهل شبانه روز با تو بودن برایم یه دنیا زیبایی به همراه


داشت.گذشت ولی تمام ثانیه ثانیه اش برام خاطره شد. لحظه لحظه اش برام دوست داشتنی و


عزیزه ،در این روزها زل زدن به تو رو با هیچ چیزی عوض نمی کردم تماشای دستها و انگشتهای
 

کوچولوت که میتونی هزاران فرم درشون بیاری و نظر من و بقیه رو به خودت جلب کنی .عطر تنت که
 

بقول بابا سعید بوی خدا میده تمام خونه رو پر کرده . هر وقت بابایی بغلت میکنه میبینم همینجوری داره
 

تو رو استشمام میکنه .  عاشق لبخندت هنگام شیر خوردنتم،دیونه کنجکاویاتم   آنچنان به در و دیوار
 

خیره میشی و تابلو ها و ساعت و ... رو نگاه می کنی که انگار ناظر سازمان ملل جهت بررسی از مراکز
 

انرژی اتمی ایران اومده در ضمن به صدا ها نیز کاملا واکنش نشون می دی . وقتی من یا بابا سعید ازت
 

فاصله داریم صدات در میاد  از همون دور که صدات میکنیم  آروم میشی موقعی که ازخواب بیدار
 

میشی اگه چراغی بالای سرت روشن باشه زودی چشاتو میبندی از زیر چشمات یواشکی نگاه میکنی
 

وای که چقدر ناز میشی. نیمه های شب که برای شیر خورن بیدار میشی گریه زاری راه نمیندازی
 

خیلی آروم چشاتو باز میکنی و به عروسکایی که بالای تختت آویزونن نگاه میکنی و بعضی وقتام به اونا
 

لبخند میزنی . پوزیشنهای  خوابیدنتم که منحصر بفرد .یه بار شبیه منه یه بارم شبیه بابا.  یه  پوزیشن
 

هم مخصوص خودته که خیلی جالبه از همشون عکاسی کردم بعدا نشونت میدم. خلاصه الیسا جان
 

اگه بخوام  تو رفتار و حرکاتت زوم کنم و برات بنویسم خودش یه مثنوی هفتاد من  میشه  فقط اینو بدون
 

که تو این چهل روز ما عالمی داشتیم. ارتباطمون با خدا خوب بود بهترم شده  از صبح تا شب فقط
 

کارمون شده ذکر گفتن و تشکر از خدا به خاطر همچین لطفی که به ما کرده .شاید باورت نشه بعضی
 

وقتا همینطور که تو بغلمی و داری شیر میخوری از شدت شوق اشک هست که از چشای من سرازیر
 

میشه.

من و مامان جون ،  تو این روز مبارک  مراسم حمام چلگی رو برات انجام دادیم . پاک و پاکیزه از حمام 
 

اومدی و برات اسفند هم دود کردیم. ان شاءالله همیشه  سالم وسلامت باشی. (امروز  سه شنبه 4/6/1393)