آغاز پنجمین سال زندگی
روز چهارشنبه 25 تیرماه 93 عقربه های ساعت، 8:20 را نشان می دهند، صدای طپش قلب بابا سعید و مامان جون ها رو میشه شنید، لحظه دیدار فرا رسیده است. خانم پرستار فرشته کوچکی را در آغوش گرفته به سمت منتظرین می آید.
به راستی هیچ صحنه ای زیباتر از اشک شوق و لبانی که خدا را شکر میکنند در لحظه دیدار فرشته کوچکی که پا به این دنیای خاکی گذاشته است، هست؟
راستش اکنون که بعد از چهارسال آن لحظه ها را مرور می کنم باز هم اشک مجالم نمی دهد و نمی توانم بنویسم از آن لحظه های ناب و شیرین و تکرارانشدنی چراکه کلمات هم توان توصیف آن لحظات زیبا و عاشقانه را ندارند فقط با زبان قاصرم می توانم خداوندم را شاکر و شکرگزار باشم.
الیسا جانم امروز به پنجمین سال زندگیت قدم می گذاری، من و بابا سعید برای شاد زیستن، آسایش و آرامش تو دردانه مان همیشه تلاش کردیم و خواهیم کرد، امیدوارم توانسته باشیم توی چهارسالی که گذشت آنگونه که لیاقتش را داشتی برایت مادری و پدری کنیم و اگر هم کوتاهی بوده با قلب مهربونت ما رو ببخشی.
عزیزکم امسال روز 20 تیر یه جشن تولد کوچیک توی مهد و در کنار دوستانت برات گرفتیم، خیلی ذوق کردی و خیلی در کنار دوستان و همکلاس هات بهت خوش گذشت و البته به من هم که شاهد شادی و خوشحالی شماها بودم.
الیسا عزیزم؛
مهربان باش و مهربانو بمان؛
مهر بورز همچو طلوع فروزنده ی خورشید؛
بگذار فضا آکنده شود از عطر وجود و نگاه گرمت؛
پنجره را بازکن تا چلچله ها ترانه مهر و دوستی سر دهند
و برایت عاشقانه ها بسرایند.
دختر عزیزمان، سالروز میلادت هزاران هزار بار مبارک.